پیشدادیان، پادشاهی جمشید
مارس 18, 2021پیشدادیان، پادشاهی فریدون
ژانویه 17, 2022<<چاپ مسکو>>
پادشاهی ضحاک بخش اول
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانهٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
بخش دوم (پدید آمدن نژاد کُرد)
وزان پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بیبها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سیجوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می بُدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بیگفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
بخش سوم (خواب دیدن ضحاک)
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون
بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز
که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست
به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چارهای
که بیچارهای نیست پتیارهای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی
نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان
بخش چهارم (تعبیر خواب ضحاک)
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر
که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بیبهاست
و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه
که گر زندهتان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
بخش پنجم (زایش فریدون)
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بیبهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند
چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای
نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد
برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
ببالید برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی
جهانجوی با فر جمشید بد
به کردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی
بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون به مهر
همان گاو کش نام بر مایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان
ستارهشناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید
بخش ششم (فرانک و رهانیدن فرزندش)
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی
فریدون که بودش پدر آبتین
شده تنگ بر آبتین بر زمین
گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه بر کام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو باز خورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز
خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید
فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فریدون دل آگنده بود
پر از داغ دل خستهٔ روزگار
همی رفت پویان بدان مرغزار
کجا نامور گاو برمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون بر کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار
پدروارش از مادر اندر پذیر
وزین گاو نغزش بپرور به شیر
و گر باره خواهی روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست
پرستندهٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پیش فرزند تو
بباشم پرستندهٔ پند تو
سه سالش همی داد زان گاو شیر
هشیوار بیدار زنهارگیر
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفتگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشهای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تیغ کوه بلند
بخش هفتم (بازگو کردن نسب فریدون)
یکی مرد دینی بران کوه بود
که از کار گیتی بیاندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاک دین
منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سرانجمن
ترا بود باید نگهبان او
پدروار لرزنده بر جان او
پذیرفت فرزند او نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار
بیامد ازان کینه چون پیل مست
مران گاو برمایه را کرد پست
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفگند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندر فگند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت
بگو مر مرا تا که بودم پدر
کیم من ز تخم کدامین گهر
چه گویم کیم بر سر انجمن
یکی دانشی داستانم بزن
فرانک بدو گفت کای نامجوی
بگویم ترا هر چه گفتی بگوی
تو بشناس کز مرز ایران زمین
یکی مرد بد نام او آبتین
ز تخم کیان بود و بیدار بود
خردمند و گرد و بیآزار بود
ز طهمورث گرد بودش نژاد
پدر بر پدر بر همی داشت یاد
پدر بد ترا و مرا نیک شوی
نبد روز روشن مرا جز بدوی
چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست
ازو من نهانت همی داشتم
چه مایه به بد روز بگذاشتم
پدرت آن گرانمایه مرد جوان
فدی کرده پیش تو روشن روان
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد از ایران دمار
سر بابت از مغز پرداختند
همان اژدها را خورش ساختند
بخش هشتم (خیزش فریدون)
سرانجام رفتم سوی بیشهای
که کس را نه زان بیشه اندیشهای
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پای کرده بکش
نشسته به بیشه درون شاه فش
بدو دادمت روزگاری دراز
همی پروردیدت به بر بر به ناز
ز پستان آن گاو طاووس رنگ
برافراختی چون دلاور پلنگ
سرانجام زان گاو و آن مرغزار
یکایک خبر شد سوی شهریار
ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزنده ز ایوان و از خان و مان
بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بیزبان مهربان دایه را
وز ایوان ما تا به خورشید خاک
برآورد و کرد آن بلندی مغاک
فریدون چو بشنید بگشادگوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش
دلش گشت پردرد و سر پر ز کین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
چنین داد پاسخ به مادر که شیر
نگردد مگر ز آزمایش دلیر
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست
بپویم به فرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک
بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سر به سر پای نیست
جهاندار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ز هر کشوری صدهزار
کمر بسته او را کند کارزار
جز اینست آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کاو نبید جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب
بخش نهم (کاوه آهنگر)
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمنست
که بربخردان این سخن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ
اگر چه به سال اندک ای راستان
درین کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی
زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه
یکی بیزیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن
بخش دهم (خیزش کاوه)
سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخنها شنید
بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپر دید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ خامگوی
بسان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو
کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بیبها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
بخش یازدهم (کاوه در دربار فریدون)
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بیبها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر برمیان
به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنیام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام
فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران
بخش دوازدهم (آغاز نبرد فریدون)
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران
به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر
برون رفت خرم به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندر آمد سرگاه او
به پیلان گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش
کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نیک خواه
همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد
به اروند رود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
چو آمد به نزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
بران رودبان گفت پیروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها کسی را بدین سو ممان
بدان تا گذر یابم از روی آب
به کشتی و زورق هم اندر شتاب
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
که مگذار یک پشه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست
بخش سیزدهم (رسیدن فریدون به کاخ ضحاک)
فریدون چو بشنید شد خشمناک
ازان ژرف دریا نیامدش باک
هم آنگه میان کیانی ببست
بران بارهٔ تیزتک بر نشست
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر
بر آن باد پایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
به خشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیتالمقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند
همی کنگ دژهودجش خواندند
بتازی کنون خانهٔ پاک دان
برآورده ایوان ضحاک دان
چو از دشت نزدیک شهر آمدند
کزان شهر جوینده بهر آمدند
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر
که ایوانش برتر ز کیوان نمود
که گفتی ستاره بخواهد بسود
بدانست کان خانهٔ اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان
بیاید که ما را بدین جای تنگ
شتابیدن آید به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد
عنان بارهٔ تیزتک را سپرد
تو گفتی یکی آتشستی درست
که پیش نگهبان ایوان برست
گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
بخش چهاردهم (نشستن فریدون بر تخت)
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش به آسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید
که آن جز به نام جهاندار دید
وزان جادوان کاندر ایوان بدند
همه نامور نره دیوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست از برگاه جادوپرست
نهاد از بر تخت ضحاک پای
کلاه کئی جست و بگرفت جای
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیهموی و خورشید روی
بفرمود شستن سرانشان نخست
روانشان ازان تیرگیها بشست
ره داور پاک بنمودشان
ز آلودگی پس بپالودشان
که پروردهٔ بت پرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
پس آن دختران جهاندار جم
به نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن
چه اختر بد این از تو ای نیکبخت
چه باری ز شاخ کدامین درخت
که ایدون به بالین شیرآمدی
ستمکاره مرد دلیر آمدی
چه مایه جهان گشت بر ما ببد
ز کردار این جادوی بیخرد
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت
بدین پایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشهٔ گاه او آمدی
و گرش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون که تخت
نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیکبخت آبتین
که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی
همان گاو بر مایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خون چنان بیزبان چارپای
چه آمد برآن مرد ناپاک رای
کمر بستهام لاجرم جنگجوی
از ایران به کین اندر آورده روی
سرش را بدین گرزهٔ گاو چهر
بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
بخش پانزدهم (کندرو)
چو بشنید ازو این سخن ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون تویی
که ویران کنی تنبل و جادویی
کجا هوش ضحاک بر دست تست
گشاد جهان بر کمربست تست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیم هلاک
همی جفتمان خواند او جفت مار
چگونه توان بودن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بیبها اژدهافش کجاست
برو خوب رویان گشادند راز
مگر که اژدها را سرآید به گاز
بگفتند کاو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان
ببرد سر بیگناهان هزار
هراسان شدست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیشبین
که پردختگی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سر تخت تو
چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش زان زده فال پر آتشست
همه زندگانی برو ناخوشست
همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبدن
مگر کاو سرو تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کفت
به رنج درازست مانده شگفت
ازین کشور آید به دیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود
بیامد کنون گاه بازآمدنش
که جایی نباید فراوان بدنش
گشاد آن نگار جگر خسته راز
نهاده بدو گوش گردنفراز
چو کشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای
شگفتی به دل سوزگی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام
به کندی زدی پیش بیداد گام
به کاخ اندر آمد دوان کند رو
در ایوان یکی تاجور دید نو
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه
ز یک دست سرو سهی شهرناز
به دست دگر ماهروی ارنواز
همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش
بخش شانزدهم (کندرو و ضحاک)
ندیدیم کس، کین چنین زَهره داشت
نه زین پایگاه، از هنر بهره داشت
کَش اندیشه ی گاهِ او آمدی
وُ گرْش آرزو جاهِ او آمدی “
چُنین داد پاسخ فریدون که “تخت
نماند به کس جاودانه، نه بخت
منم پور آن نیک بخت آبتین
که ضحاک بِگْرفت از ایران زمین
۳۴۵ بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهاده سوی تختِ ضحاک روی
همان گاوِ برمایه کم دایه بود،
ز پَیْکر تنش همچو پیرایه بود،
ز خونِ چنان بی زيان چارپای
چه آید بر آن مردِ ناپاک رای!
کمر بسته ام لاجرم جنگ جوی
از ایران به کینْ اندرآورده روی
سرش را بَدین گرزه ی گاوچهر
بکوبم، نه بخشایش آرم، نه مهر “
۳۵۰ سخن را چو بشنید ازو اَرنواز
گشاده شدش بر دلِ پاک راز
بَدو گفت: شاه آفریدون تویی؟
که ویران کنی تُنْبُل و جادویی؟
کجا هوش ضحاک بر دست تُست
گشایش جهان را کمربسته تُست
ز تخم کَیان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیمِ هلاک
همی جفتْ مان خواند و جفتِ مار
چگونه تُوان بودن ای شهریار؟
فریدون چُنین پاسخ آورد باز
که گر با بلا چرخ را نیست راز،
ببُرّم پَیِ اَژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاکْ پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اَژدهافَش کجاست
بَرو خوب رویان گشادند راز
مگر اَژدها را سَر آید به گاز
بگفتند کو سوی هندوستان
بشد تا کند هندْ جادوستان
ببُرَّد سرِ بی گناهان هَزار
هراسان شده ست از بدِ روزگار
کجا گفته بودش یَکی پیش بین
که پَردَخته کِی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سرِ تخت تو
چگونه فرو پِژمرد بخت تو
دلش زان زده فال، پرآتش ست
همه زندگانی بر او ناخَوش ست
همی خونِ دام و دَد و مرد و زن
بریزد، کند در یَکی آبزن
۳۶۵ مگر کو سر و تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کِفْت
به رنج درازست، مانده شگفت
از این کشور آید، به دیگر شود
ز رنجِ دو مار سیه نَغْنَود
بیامد کنون گاهِ بازآمدنش
که جایی نباشد فراوان بُدنش
گشاد آن نگارِ جَگرخسته راز
نِهاده بَدو گوشْ گردن فراز
۳۷۰ چو کشور ز ضحاک بودی تهی
یَکی مایه وَرْ بُد بَسانِ رَهی
که او داشتی تخت و گنج و سرای
شگفتی به دلْ سوزگی کدخدای !
وُرا کندرَوْ خواندندی به نام
به کندی زدی پیش بیدادْ گام
به کاخ اندرآمد دوان کُندرَوْ
در ایوان یَکی تاجور دید نَوْ
نشسته بَدآرام در پیشگاه
چو سروِ بلند از برش گِردْ ماه
۳۷۵ ز یکدست، سروِ سهی شهرناز
به دست دگر، ماه روی اَرنواز
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز
بخش هفدهم (خشم ضحاک)
بدو گفت ضحاک شاید بدن
که مهمان بود شاد باید بدن
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار
به مردی نشیند به آرام تو
زتاج و کمر بسترد نام تو
به آیین خویش آورد ناسپاس
چنین گر تو مهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر به فال
چنین داد پاسخ بدو کندرو
که آری شنیدم تو پاسخ شنو
گرین نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم
به یک دست گیرد رخ شهرناز
به دیگر عقیق لب ارنواز
شب تیره گون خود بتر زین کند
به زیر سر از مشک بالین کند
چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو
که بودند همواره دلخواه تو
بگیرد ببرشان چو شد نیم مست
بدین گونه مهمان نباید بدست
برآشفت ضحاک برسان کرگ
شنید آن سخن کارزو کرد مرگ
به دشنام زشت و به آواز سخت
شگفتی بشورید با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من
ازین پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار
کزان بخت هرگز نباشدت بهر
به من چون دهی کدخدایی شهر
چو بیبهره باشی ز گاه مهی
مرا کار سازندگی چون دهی
چرا تو نسازی همی کار خویش
که هرگز نیامدت ازین کار پیش
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر
برون آمدی مهترا چارهگیر
ترا دشمن آمد به گه برنشست
یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست
همه بند و نیرنگت از رنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد
بخش هجدهم (رویارویی ضحاک و فریدون)
جهاندار ضحاک ازان گفتگوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد
فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زین
بران باد پایان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و به کین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند
ز اسپان جنگی فرو ریختند
در آن جای تنگی برآویختند
همه بام و در مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند
که از درد ضحاک پرخون بدند
ز دیوارها خشت و ز بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
ببارید چون ژاله ز ابر سیاه
پئی را نبد بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم برگاه ضحاک را
مرآن اژدهادوش ناپاک را
سپاهی و شهری به کردار کوه
سراسر به جنگ اندر آمد گروه
از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد
پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن
بدان تا نداند کسش ز انجمن
به چنگ اندرون شست یازی کمند
برآمد بر بام کاخ بلند
بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادویی با فریدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرین ضحاک لب
بخش نوزدهم (پیروزی فریدون)
به مغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندر افگند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرود آمد از بام کاخ بلند
به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون به کردار باد
بران گرزهٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کاو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
به کوه اندرون به بود بند او
نیاید برش خویش و پیوند او
فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیاراست از چرم شیر
به تندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان
نشست از بر تخت زرین او
بیفگند ناخوب آیین او
بفرمود کردن به در بر خروش
که هر کس که دارید بیدار هوش
نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ
سپاهی نباید که به پیشهور
به یک روی جویند هر دو هنر
یکی کارورز و یکی گرزدار
سزاوار هر کس پدیدست کار
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین
به بند اندرست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید
شنیدند یکسر سخنهای شاه
ازان مرد پرهیز با دستگاه
وزان پس همه نامداران شهر
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته
همه دل به فرمانش آراسته
فریدون فرزانه بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهان آفرین
بخش بیستم (به بند کشیدن ضحاک)
همی گفت کاین جایگاه منست
به نیک اختر بومتان روشنست
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان گرز من آید رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش
به نیکی بباید سپردن رهش
منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جای بر
وگرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی
مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار
همی راند ازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتست و بسیار خواهد گذشت
بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون
بیامد هم آنگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازیان بیگروه
مبر جز کسی را که نگزیردت
به هنگام سختی به بر گیردت
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش ببند
به کوه اندرون تنگ جایش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندران
فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز
ببستش بران گونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش و پیوند او
بمانده بدان گونه در بند او
<<تصحیح خالقی مطلق>>
ضحاک
پادشاهی ضحاک هزارسال بود
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
بر او سالیان شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادوی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
۵ شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نبودی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانه ی جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چن افسر بدند
ز پوشیده رویان، یکی شهرناز
دگر، پاکدامن، به نام ارنواز
بدایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
۱۰ بپروردشان ا ز ره جادوی
بیاموختشان کژی و بدخوی
ندانست خودجز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر، چه از تخمه ی پهلوان
خورشگر ببردی بدایوان اوی
همی ساختی راه درمان اوی
بکشتی و مغزش بپرداختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
۱۵دو پاکیزه از کشور پادشا
دو مرد گرانمایه ی پارسا
یکی نامش ارمایل پاک دین
دگر، نام گرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزی بهم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگرشاه و از لشکرش
و زان رسم های بد اندر خورش
یکی گفت: “ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت؛ آوری
۲۰و زان پس یکی چاره یی ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
بخش دوم (پدید آمدن نژاد کُرد)
مگر زین دو تن را ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورش خود بی اندازه بشناختند
خورشخانه ی پادشاه جهان
گرفت این دو بیدار خرم نهان
چن آمد به نزدیک خون ریختن
ز شیرین روان اندرآویختن،
۲۵ از آن روزبانان مردم کشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندرانداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده،پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان ، آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چاره یی نشناختند
۳۰ برون کرد مغز سر گوسپند
بیامیخت با مغز آن ازجمند
یکی را به جان داد زینهار و گفت:
“نگر تا بداری سر اندر نهفت !
نگر تا نباشی بدآبادشهر!
تو را از جهان کوه و دشت ست بهر!”
به جای سرش، زان سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها
از این گونه، هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان
۳۵چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
برآنسان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادیش پیش
کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد
کز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می بدیش آرزوی،
ز مردان جنگی یکی خواستی
بکشتی که با دیو برخاستی
۴۰ کجا ناموردختری خوب روی
به پرده ندرون پاک بی گفت و گوی،
پرستنده کردیش در پیش خویش
نه رسم کیی بد ، نه آیین کیش!
بخش سوم (خواب دیدن ضحاک)
■ گفتار اندر خواب دیدن ضحاک■
چن از روزگارش چهل سال ماند
نگر تابه سربرش یزدان چه راند:
در ایوان شاهی، شبی دیریاز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدندی ناگهان
۴۵دو مهتر، یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
به چنگ اندرون گرزه ی گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزه ی گاو رنگ
یکایک همین گرد کهتر به سال
ز سر تا به پایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
۵۰ همی تاختی تا دماوندکوه
کشان و، دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد به صخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ی بیستون
بجستند خورشیدرویان ز جای
از آن غلغل نامورکدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که “شاها نگویی چه بودت به راز
۵۵ که خفته بدآرام در خان خویش
بدینسان بترسیدی از جان خویش؟
زمین هفت کشور به فرمان توست!
دد و دیو و مردم نگهبان توست !”
به خورشیدرویان سپهدار گفت
که چونین شگفتی نماند نهفت ،
که این داستان گر ز من بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید”
به شاه جهان گفت ۱پس ارنواز
که “بر ما بباید گشادنت راز ،
۶۰ت وانیم کردن مگر چاره یی
که بی چاره یی نیست پتیاره یی!”
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماه روی
که ” مگذار تن را ، ره چاره جوی!
نگین زمانه سر تخت توست
جهان روشن از ناموربخت توست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و دیو و مرغ و پری
۶۵ ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربسر موبدان دا بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی!
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار؛ ار ز دیو و پریست
بخش چهارم (تعبیر خواب ضحاک)
شه برمنش را خوش آمد سخن
که آن سرو پروین رخ افگند بن
۷۰ جهان از شب تیره چون پر زاغ
همان گه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر کشور لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد هر آنجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان خواستار
ز نیک و بد گردش روزگاز،
۷۵ که “بر من زمانه کی آید به سر ؟
که را باشد این تاج و تخت و کمر ؟
گر این راز با من بباید گشاد
و گر قسر به خواری بباید نهاد !”
لب موبدان خشک و رخساره تر
زوان پر ز گفتار یک بادگر
که” گر بودنی بازگوییم راست
به جان ست پیکار و جان بی بهاست
و گر نشنود بودنی ها درست
بباید همیدون ز جان دست شست!”
۸۰ سه روز اندر آن کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم، برآشفت شاه
بر آن موبدان نماینده راه،
که “گر زنده تان دار باید بسود
و گر بودنی ها بباید نمود !”
همه موبدان سر فکنده نگون
پر از هول دل،دیدگان پر ز خون،
از آن نامداران بسیارهوش
یکی بود بینادل و تیزکوش،
۸۵خردمند و بیدار و زیرک نام
کز آن موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگ برگشت و ناپاک شد
گشاده زوان پیش ضحاک شد
بدو گفت :”پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد!
حهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
۹۰ اگر باره ی آهنینی به پای
سپهرت بساید، نمانی به جای
بخش پنجم (فریدون)
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندرآرد سر بخت تو
کجا نام او فریدون بود
زمین را سپهر همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سردباد
چن او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور
۹۵ به مردی رسد،برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه ی گاو روی
ببندت و آرد از ایوان به کوی
بدو گفت ضحاک ناپاک دین:
“چرا بنددم،چیست از منش کین؟”
دلاور بدو گفت : ” اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی
۱۰۰ برآید بدست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست توبر
بدین کین کشد گرزه ی گاوسر”
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند
۱۰۵ چون آمد دل تاجور باز جای
به تخت کیان اندرآورد پای
نشان فریدون به گرد جهان
همی باز جست آشکارا و نهان
نه آرام بودش ،نه خواب و نه خورد
شده روز روشن بر او لاژورد
● گفتار اندر زادن آفریدون از مادر●
برآمد بر این روزگاری دراز
کشید اژدها را به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
۱۱۰ ببالید بر سان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی
جهانجوی با فر جمشید بود
بکردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی
به سربر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون به مهر
همان گاو کش نام برمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود
۱۱۵ مادر جدا شد چو طاووس نر
به هر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
که “کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسرکاردانان شنید”
بخش ششم (فرانک و رهانیدن فرزندش)
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم براین جست و جوی
فریدون که بودش پدر آبتین
شده تنگ بر آبتین بر زمین
۱۲۰ گریزان و از خویشتن کشته سیر
برآویخت ناگاه در دام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند، روزی بدو بازخورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز
بر اوبر سرآورد ضحاک روز
.خردمندمام فریدون چو دید
که بر جفت اوبر چنان بد رسید،
فرانک بدش نام و فرخنده بود.
به مهر فریدون دل آکنده بود
۱۲۵ دوان داغدل خسته ی روزگار
همی رفت پویان بدان مزغزار
کجا نامورگاو برمایه بود
که نابسته بر تنش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون بر کنار
بدو گفت ک “ین کودک شیرخوار
ز من روزگاری به زینهار دار!
پدروارش از مادر اندرپذیر
و زین گاو نغزش بپرور به شیر!
۱۳۰ و گر پاره خواهی ،روانم تو راست
گروگان کنم جان بدان کت هواست
پرستنده ی بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که “چون بنده بر پیش فرزند تو
بباشم پذیرنده ی پند تو
فرانک بدو داد فرزند را
بگفتش بدو گفتنی پند را
سه سالش پدروار از آن گاو شیر
همی داد هشیار زینهارگیر
۱۳۵نشد سیرضحاک از آن جست و جوی
شد از گاو، گیتی پر از گفت و گوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زینهاردار
که “اندیشه یی در دلم ایزدی
فراز آمده ست از ره بخردی
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم با پسر سوی هندوستان
۱۴۰شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را به البرزکوه”
بخش هفتم (بازگو کردن نسب فریدون)
بیاورد فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی بر آن کوه بود
که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت ک “ای پاک دین
منم سوگواری از ایران زمین
بدان کین گرانمایه فرزند من
همی بودخواهد سر انجمن
۱۴۵ ببرد سر و تاج ضحاک را
سپارد کمربند او خاک را
تو را بود باید نگهبان اوی!
“پدروار لرزنده بر جان اوی!”
بپذرفت فرزند ازو نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحاک یک روزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار
بیامد از آن کینه چون پیل مست
مر آن گاو برمایه را کرد پست
۱۵۰جز آن هر چه دید اندر آن چارپای
بیفگند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت
بدایوان او آتش اندرفگند
به پای اندرآورد کاخ بلند
چو بگذشت بر آفریدون دوهشت
از البرزکوه اندرآمد به دشت
بر مادر آمد ، پژوهید و گفت
که ” بگشای بر من نهان از نهفت
۱۵۵بگویی مرا تا که بودم پدر؟
کیم من ؟ به تخم از کدامین گهر؟
چه گویم کیم؟ بر سر انجمن
یکی دانشی داستانی بزن!
فرانک بدو گفت ک “ای نامجوی
بگویم تو را هر چه گفتی بگوی
تو بشناس کز مرز ایران زمین
یکی مرد بد نام او آبتین
ز تخم کیان بود و بیدار بود
خردمند و گرد و بی آزار بود
۱۶۰ ز طهمورت گرد بودش نژاد
پدر بر پدربر همی داشت یاد
پدر بد تو را، مر مرا نیک شوی
نبد روز روشن مرا جز بدوی
چنان بود که ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست
از او من نهانت همی داشتم
چه مایه به بد روز بگذاشتم
پدرت آن گرانمایه مرد جوان
فدی کرد پیش تو روشن روان
۱۶۵سرانجام رفتم سوی بیشه یی
که کس را نه زان بیشه اندیشه یی
بخش هشتم (خیزش فریدون)
۱۶۵سرانجام رفتم سوی بیشه یی
که کس را نه زان بیشه اندیشه یی
یکی گاو دیدم چو باغ بهار
سراپای بیرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پای کرده به کش
نشسته به پیش اندرون شاه فش
بدو دادمت روزگاری دراز
همی پروریدت به بربر به ناز
ز پستان آن گاو طاووس رنگ
برافراختی چون دلاورپلنگ
۱۷۰سرانجام از آن گاو و آن مرغزار
بکایک خبر شد بر شهریار
[ز بیشه ببردم تو را ناگهان
گریزان از ایران و از خاک و مان]
بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بی زوان مهربان دایه را
و زایوان ما تا به خورشید ،خاک
برآورد و کرد آن بلندی مغاک
فریدون برآشفت و بگشاد گوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش
۱۷۵دلش گشت پردرد و سر پر ز کین
بدابرو ز خشم اندرآورد چین
چنین داد پاسخ به مادر که “شیر
نگردد مگر بآزمایش دلیر
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست!
بپویم به فرمان یزدان پاک
برآرم از ایوان ضحاک خاک !”
بدو گفت مادر که ” این رای نیست!
تو را با جهان سربسر پای نیست!
۱۸۰ جهاندار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ،ز هر کشوری سدهزار
کمربسته او را کند کارزار
جز اینست آیین و پیوند کین
جهان را به چشم جوانی مبین!
که هر کو نبید جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر به باد
تو را روز جز شاد و خرم مباد!”
بخش نهم (کاوه)
۱۸۵چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
بدان برزبالا ز بیم نشیب
شد از آفریدون دلش پرنهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سربر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشایی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر ناموربخردان
۱۹۰ مرا در نهانی یکی دشمن ست
که بر بخردان این سخن روشن ست
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان
که من ناشکیبم بدین داستان
۱۹۵یکی محضراکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داداندرون کاستی”
ز بیم سپهبد همه راستان
بدان کار گشتند همداستان
بدان محضر اژدها ناگزیر
گوایی نبشتند برنا و پیر
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
۲۰۰ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر به روی دژم
که “برگوی تا از که دیدی ستم!”
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که”شاها، منم کاوه ی دادخواه
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی؟! و گر اژدهاپیکری؟!
بباید زدن داستان ، آوری!
۲۰۵اگر هفت کشور به شاهی تو راست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست ؟!
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن!”
بخش دهم (خیزش کاوه)
سِپهبَد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخن ها شنید
۲۱۰ بدو بازدادند فرزند اوی
به خوبی بجستند پیوند اوی
بفرمود پس کاوه را پادشا
که “باشد بدان محضراندر گوا !”
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش،
خروشید ک” ای پایمردانِ دیو
بریده دل از ترسِ گیهانْ خَدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دلها به گفتار اوی
۲۱۵ نباشم بَدین محضراندر گوا !
نه هرگز براندیشم از پادشا !”
خروشید و برجَست لرزان ز جای
بدرید و بِسپَرد محضر به پای
گرانمایه فرزندِ او پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان به کوی
مِهان شاه را خواندند آفرین
که “ای نامورشهریارِ زمین’
ز چرخِ فلک بر سرت بادِ سرد
نیارد گذشتن به روزِ نبرد
۲۳۰ چرا پیش تو کاوه ی خامگوی
بسانِ هَمالان کند سرخ روی
همی محضرِ ما به پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمانِ تو
کیِ نامور پاسخ آورد زود،
که “از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید،
دو گوش من آوای او را شنید،
میان من و او از ایوانْ درست،
یَکی کوه گفتی از آهن بِرُست
۲۳۵ همیدون چن او زد به سربر دو دست
شگفتی مرا در دل آمد شکست
ندانم چه شاید بُدَن زین سپس
که رازِ سپهری ندانست کس !”
چو کاوه برون شد ز درگاهِ شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشتِ پای،
بپوشند هنگامِ زخمِ دَرای،
۲۳۰ همان کاوه آن بر سر نَیزه کرد
همان گَه ز بازار برخاست گَرد
بخش یازدهم (حضور کاوه در دربار فریدون)
۲۳۵ همی رفت پیش اندرون مردِ گُرد
سپاهی بر او انجمن شد ،نه خُرد
بدانست خود آفریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست
بیامد به درگاه سالار نَو
بدیدندش از دور و برخاست عَو
چن آن پوست بر نیزهبر دید کَی
به نیکی یکی اختر افگند پَی
بیاراست آن را به دیبایِ روم
ز گوهر بر او پَیْکر و زرّْ بوم
۲۴۰ بزد بر سر خویش چون گِردماه
یکی فالِ فرخ پَی افگندْ شاه
فروهِشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانیدرفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه،
به شاهی بهسر برنهادی کلاه،
بر آن بیبهاچرمِ آهنگران
برآویختی نَو به نَو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان
بر آن گونه گشت اخترِ کاویان،
۲۴۵ که اندر شبِ تیره چون شید بود
جهان را ازو دل پراومید بود
بگشت اندر این نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نِهان
فریدون چو گیتی بر آن گونه دید،
جهان پیش ضحاکِ وارونه دید،
سوی مادر آمد کمر بر میان
به سر برنهاده کلاهِ کیان
که “من رفتنی ام سوی کارزار
تو را جز نیایش مباد ایچ کار!
۲۵۰ ز گیتی جهان آفرین را پرست!
بَدو زن به هر نیک و بد پاکْ دست!”
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی آفرین خواند بر داورش
به یزدان همی گفت:”زینهار من
سپردم تو را ای جهاندار من !
بگردان ز جانش نهیب بدان !
بپرداز گیتی ز نابخردان
فریدون سبک، سازِ رفتن گرفت
سخن را ز هر کس، نِهفتن گرفت
۲۵۵ برادر دو بودش، دو فرخ هَمال
ازو هر دو آزاده، مِهتر به سال
یَکی بود از ایشان کتایونْش نام
دگر، نامْ برمایه ی شادکام
فریدون بَدیشان سَخُن برگشاد
که “خرم زیید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد جز از بر بِهی
به ما باز گردد کلاه مِهی !
بیارید دانندهآهنگران!
یَکی گرز فرمایْ ما را گران!”
۲۶۹ چو بگشاد لب، هر دو بشناختند
به بازارِ آهنگران تاختند
بخش دوازدهم (آغاز نبرد فریدون)
هر آن کس کَز آن پیشه بُد نامجوی،
به سوی فریدون نِهادند روی
جهانجویْ پرگار بِگْرفت زود
وُ زان گرز، پَیکر بَدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاکْ پیش
همیدون بِسان سرِ گاومیش
بَدان دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کارِ گرزِ گران ،
به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان بکردار خورشیدِ برز
پسند آمدش کارِ پولادگر
ببخشیدْشان جامه و سیم و زر
۲۶۵ بسی کردْشان نیز فرخْ امید
بسی دادْشان مهتری را نُوید
که “گر اَژدها را کنم زیر خاک
بِشویم شما را سر از گَردْ پاک!
جهان را همه سوی داد آوریم !
چون از نام دادار یاد آوریم !”
■گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحاک ■
فریدون به خورشیدبر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر
بُرون رفت شادان به خردادروز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
۲۷۰ سپاه انجمن شد به درگاهِ اوی
بَداَبر اندر آمد سرِ گاهِ اوی
به پیلانِ گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش
کتایون و بَرمایه بر دستِ شاه
چو کِهتر برادر وُرا نیکخواه
همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینه، دلی پر ز داد
رسیدند – بر تازیانِ نَوند –
به جایی که یزدان پرستان بَوَند
۲۷۵ پس آمد بَدان جایِ نیکان فرود
فرستاد نزدیکِ ایشان درود
چو شبْ تیره برگشت، از آن جایگاه
خُرامان بیامد یَکی نیکخواه
فروهشته از مشکْ تا پایْ موی
بِکَردار حورِ بهشتیش روی
سویِ مِهتر آمد بَسانِ پری
نِهانی بیامُخْتَش افسونگری
کجا بندها را بداند کَلید
گشاده به افسون کند نا پدید
۲۸۰ فریدون بدانست کان ایزدیست
نه از راه بیکار و دست بدیست
شد از شادمانی رُخش ارغوان
که تن را جُوان دید و دولت جُوان
خورشها بیاراست خوالیگرش
یَکی پاک خوان ازدرِ مِهترش
چو شد نوش خورده، شتاب آمدش
گران شد سرش، رای خواب آمدش
بخش سیزدهم (رسیدن فریدون به کاخ ضحاک)
چو آن رفتنِ ایزدی کارِ اوی
بدیدند و آن بختِ بیدارِ اوی
۲۸۵ برادَرْش هر دو بر او خاستند
تَبه کردنش را بیاراستند
به پایان کُه شاه خفته به ناز،
شده یک زمان از شب دیریاز،
یَکی سنگ بود از برِ بُرزْ کوه
برادرْش هر دو نِهان از گروه،
دویدند بر کوه و کندند سنگ
بَدان تا بکوبد سرش بیدرنگ
وُزان کوه غلتان فرو گاشتند
مران خفته را کُشته پنداشتند
۲۹۰ به فرمان یزدان سرِ خفته مرد،
خروشیدن سنگْ بیدار کرد
بَد افسون همان سنگ بر جای خویش
ببست و نجنبید آن سنگ بیش
همانگه کمر بست و اندرکشید
نکرد آن سَخُن را بر ایشان پدید
۲۹۵ بَداَروندرود اَندرآورد روی
چُنان چون بود شاهِ دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زُوان
به تازی تو اَروند را دِجله خوان
دگرمنزلْ آن شاهِ آزادمرد
لبِ دجله و شهرِ بغداد کرد
چن آمد به نزدیک اروندرود،
فرستاد زی رودبانان درود،
که”کَشتی و زَوْرَق هم اندر شتاب
گذارید یَکسر بَدین رویِ آب
نیاورد کشتی نگهبانِ رود
نیامد به گفتِ فریدونْ فرود
چٌنین داد پاسخ که “شاهِ جهان
جز این گفت با من سَخُن در نِهان
که ، مگذار یَک پشّه را ،تا نَخست،
جوازی نیابی به مُهری درست !،”
فریدون چو بشنید ،شد خشمناک
از آن ژرفْ دریا نیامدْش باک
به تندی میان کَیانی ببست
بر آن باره ی شیردل برنشست
۳۰۵ سرش تیز شد کینه و جنگ را
بدآب اندرافگند گلرنگ را
ببستند یارانْش یَکسر کمر
همیدون به دریا نِهادند سر
بر آن بادپایانِ باآفرین
بدآب اندرون غرقه کردند زین
سر سرکشان اندرآمد به خواب
ز تاسیدن بادپایان بر آب
[بدآب اندرون تن برآورد بال
چن اندر شب تیره بازِ خیال]
۳۱۰ به خشکی رسیدند سر کینه جوی
به بَیت المقدس نِهادند روی
بخش چهاردهم (نشستن فریدون بر تخت)
به خشکی رسیدند سر، کینه جوی
به بَیت المقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زُوان راندند
همی کَنْگْ دِزْ هوخْتَ ش خواندند
به تازی، کنون خانه ی پاکْ خوان!
برآورده ایوانِ ضحاک دان !
چُن از دشت، نزدیک شهر آمدند،
کز آن شهر، جوینده بهر آمدند،
ز یَک میل کرد آفریدون نگاه
یَکی کاخ دید اندر آن شهر شاه،
۳۱۵ که ایوانش برتر ز کَیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد پَسود
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر
بدانست کان خانه ی اَژدهاست
که جای بزرگی و جای بَهاست
به یارانْش گفت: “آنکه بر تیره خاک،
برآرد چنین برزْجای از مَغاک،
بترسم همی زان که با او جهان
یکی راز دارد مگر در نِهان
۳۲۰ همان بِهْ که ما را بَدین جایِ جنگ
شتابیدن آید به جایِ درنگ!”
بگفت و به گرزِ گران دست برد
عِنانْ باره ی تیزتَگ را سپرد
تو گفتی یَکی آتش ستی درست
که پیش نگهبان ایوان برُست
گرانْ گرز برداشت از پیشِ زین
تو گفتی همی برنوردد زمین
کس از روزبانان به دربر نماند،
فریدون جهان آفرین را بخواند
۳۲۵ بَداَسپ اندرآمد به کاخ بزرگ
جهانْ ناسپرده جُوانِ سترگ
طلسمی که ضحاک سازیده بود،
سرش بآسمان برفرازیده بود،
فریدون ز بالا فرود آورید
که آن، جز به نام جهاندار دید
وُ زان جاودان کاندر ایوان بُدند،
همه نامورْ نره دیوان بدند،
سرانْشان به گرزِ گران کرد پست
نشست از برِ گاهِ جادوپرست
۳۳۰ نهاد از برِ تخت ضحاک پای
به پیروزی و رای بگرفت جای
بُرون آورید از شبستان اوی
بتانِ سیه مویِ خورشیدروی
بفرمود شستنْ سرانْشان نُخُست
رُوانْشان پس از تیرگی ها بشست
رهِ داورِ پاک بنْمودْشان
از آلودگی سرْ بپالودْشان
که پرورده ی بت پرستان بُدند
چن آسیمه، بَرسانِ مستان بُدند
۳۳۵ پس آن خواهرانِ جهاندارْجم،
به نرگسْ گلِ سرخ را داده نَم،
گشادند بر آفْریدون سَخُن
که “نَوْ باش تا هست گیتی کَهُن” !
چه اختر بُد این از تو ای نیک بخت؟
چه باری؟ ز شاخِ کدامین درخت؟
که ایدون به بالین شیر آمدی
ستمگاره مردی دِلیر آمدی
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد!
۳۴۰ چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اَهْرِمَنْ کیشِ نراَژدها
بخش پانزدهم (کندرو)
ندیدیم کس، کین چنین زَهره داشت
نه زین پایگاه، از هنر بهره داشت
کَش اندیشه ی گاهِ او آمدی
وُ گرْش آرزو جاهِ او آمدی “
چُنین داد پاسخ فریدون که “تخت
نماند به کس جاودانه، نه بخت
منم پور آن نیک بخت آبتین
که ضحاک بِگْرفت از ایران زمین
۳۴۵ بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهاده سوی تختِ ضحاک روی
همان گاوِ برمایه کم دایه بود،
ز پَیْکر تنش همچو پیرایه بود،
ز خونِ چنان بی زيان چارپای
چه آید بر آن مردِ ناپاک رای!
کمر بسته ام لاجرم جنگ جوی
از ایران به کینْ اندرآورده روی
سرش را بَدین گرزه ی گاوچهر
بکوبم، نه بخشایش آرم، نه مهر “
۳۵۰ سخن را چو بشنید ازو اَرنواز
گشاده شدش بر دلِ پاک راز
بَدو گفت: شاه آفریدون تویی؟
که ویران کنی تُنْبُل و جادویی؟
کجا هوش ضحاک بر دست تُست
گشایش جهان را کمربسته تُست
ز تخم کَیان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیمِ هلاک
همی جفتْ مان خواند و جفتِ مار
چگونه تُوان بودن ای شهریار؟
فریدون چُنین پاسخ آورد باز
که گر با بلا چرخ را نیست راز،
ببُرّم پَیِ اَژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاکْ پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اَژدهافَش کجاست
بَرو خوب رویان گشادند راز
مگر اَژدها را سَر آید به گاز
بگفتند کو سوی هندوستان
بشد تا کند هندْ جادوستان
ببُرَّد سرِ بی گناهان هَزار
هراسان شده ست از بدِ روزگار
کجا گفته بودش یَکی پیش بین
که پَردَخته کِی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سرِ تخت تو
چگونه فرو پِژمرد بخت تو
دلش زان زده فال، پرآتش ست
همه زندگانی بر او ناخَوش ست
همی خونِ دام و دَد و مرد و زن
بریزد، کند در یَکی آبزن
۳۶۵ مگر کو سر و تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کِفْت
به رنج درازست، مانده شگفت
از این کشور آید، به دیگر شود
ز رنجِ دو مار سیه نَغْنَود
بیامد کنون گاهِ بازآمدنش
که جایی نباشد فراوان بُدنش
گشاد آن نگارِ جَگرخسته راز
نِهاده بَدو گوشْ گردن فراز
۳۷۰ چو کشور ز ضحاک بودی تهی
یَکی مایه وَرْ بُد بَسانِ رَهی
که او داشتی تخت و گنج و سرای
شگفتی به دلْ سوزگی کدخدای !
وُرا کندرَوْ خواندندی به نام
به کندی زدی پیش بیدادْ گام
به کاخ اندرآمد دوان کُندرَوْ
در ایوان یَکی تاجور دید نَوْ
نشسته بَدآرام در پیشگاه
چو سروِ بلند از برش گِردْ ماه
۳۷۵ ز یکدست، سروِ سهی شهرناز
به دست دگر، ماه روی اَرنواز
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز
بخش شانزدهم (کندرو و ضحاک)
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز
بر او آفرین کرد ک”ای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار!
خجسته نشستِ تو با فرهی
که هستی سزاوار شاهنشهی
جهان هفت کشورْ تو را بنده باد!
سرت برتر از ابرِ بارنده باد!”
۳۸۰ فریدونْشْ فرمود تا رفت پیش
بگفت آشکارا همه رازِ خویش
بفرمود شاهِ دلاور بَدوی
که “رَوْ آلتِ تختِ شاهی بشوی!
نبید آر و رامشگران را بخوان
بپَیمای جام و بیارای خوان !
کسی کو به رامش سزایِ من ست،
به دانش همان دل زدایِ من ست،
بیار انجمن کن برِ تخت من
چنان چون سزد، درخورِ بخت من !”
۳۸۵ سَخُن را چو بشنید ازو کدخدای
بکرد آنچه گفتش بَدو رهنمای
می روشن آورد و رامشگران
همان درخورش باگُهرمِهتران
فریدون چو می دید، رامش گُزید
شبی کرد و جشنی چنان چون سَزید
چو شد بام گیتی،دوان کندرَو
بُرون آمد از پیش سالار نَو
نشست از بر باره ی راهجوی
سوی شاهْ ضحاک بنهاد روی
۳۹۰ بیامد، چو پیش سپهبَد رسید،
سراسر بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت ک”ای شاه گردن کشان
به برگشتنِ کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری
بیامد دمان از درِ کشوری
از این سه، یَکی کِهتر اندر میان
به بالای سرو و به چهرِ کَیان
به سال ست کهتر، فزونیش بیش
از آن مهتران او نِهد پای پیش
۳۹۵ یکی گرز دارد چو یک لختْ کوه
همی تابد اندر میان گروه
بداسپ اندرآمد بَدایوان شاه
دو پُرمایه با او همیدون به راه
بیامد به تخت کَیی برنَشست
همه بند و نَیرنگ تو کردْ پست
هر آن کس که بود اَندر ایوانِ تو
ز مردانِ مرد و ز دیوانِ تو،
سر از بارْ یَکسر فروریختند
همه مغزْ با خون برآمیختند
بخش هفدهم (خشم ضحاک)
بدو گفت ضحاک شاید بُدن
که مهمان بود، شاد باید بُدن
چُنین داد پاسخ وُرا پیشکار
که “مهمان که با گرزه ی گاوسار،
به مردی نشیند بَدآرام تو،
ز تاج و کمر بِستَرد نام تو ،
۴۰۰ بَدآیین خویش آورد ناسپاس
چُنین -گر تو مهمان شناسی -شناس
بَدو گفت ضحاک :”چندین منال
که مهمانِ گستاخ ، بهتر به فال !”
چُنین داد پاسخ بَدو کندرَو
که “آری شنیدم ،تو پاسخ شنَو:
گر این نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو؟
که با خواهرانِ جهاندارجم
نشیند، زَنَد رای بر بیش و کم؟!
٤٠٥ به یک دست، گیرد رخ شهرناز
به دیگر، عقیقین لبِ ارنواز
شب تیره گون ،خود بَتَر زین کند :
به زیر سر از مشک بالین کند،
چه مشک؟آن دو گیسوی دو ماه تو!
که بودند همواره دلخواهِ تو”
برآشفت ضحاک برسان کَرگ
شنید آن سَخُن کارزو کرد مرگ
به دشنامِ زشت و بَدآوایِ سخت
شگفتی بشورید با شوربخت
٤١٠ بدو گفت:”هرگز تو در خانِ من
از این پس نباشی نگهبانِ من !”
چُنین داد پاسخ وُرا پیشکار
که” ایدون گمانم من ای شهریار،
کَز آن تخت هرگز نبینی تو بَهر
مرا چون دهی کدخداییِ شهر ؟!
چو بی بهره باشی ز گاهِ مِهی
مرا کارْسازندگی چون دهی؟!
چرا برنسازی همی کار خویش ،!
که هرگزتْ نامد چنین کار پیش!
٤١٥ ز تاجِ بزرگی چو موی از خمیر
برون آمدی مهترا، چاره گیر!”
بخش هجدهم (رویارویی ضحاک و فریدون)
جهاندار ضحاک از آن گفتِ اوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
بفرمود تا برنِهادند زین
بر آن بادپایانِ باریک بین
بیامد دمانْ با سپاهی گران
همه نره دیوانِ جنگاوران
ز بیراهْ مَر کاخ را بام و در
گرفت و به کین اندرآورد سر
۴۲۰ سپاه فریدون چن آگه شدند
همه سوی آن راهِ بیرَه شدند
از اسپان جنگی فروریختند
بدان جایِ تنگی برآویختند
همه بام و در مردم شهر بود
کسی کَش ز جنگاوری بَهر بود
همه در هوای فریدون بُدند
که از دردِ ضحاک پرخون بُدند
ز دیوارها خشت و از بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیرِ خدنگ
۴۲۵ ببارید چون ژاله زابر سیاه
پَیی را نبُد بر زمین جایگاه
به شهراندرون هر که برنا بُدند،
چه پیران که در جنگ دانا بُدند
سویِ لشکر آفریدون شدند
ز نزدیکِ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد از آتشکده
که “برتخت اگر شاه باشد دده،
همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم!
۴۳۰ نخواهیم بر گاه ضحاک را
مر آن اژدهاخیم ناپاک را!”
سپاهی و شهری بکَردارِ کوه
سراسر به جنگ اندرون همگروه
از آن شهرِ رَوشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاژورد!
پس از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
بَدآهن سراسر بپوشید تن
بَدان تا نداند کسش زانجمن
۴۳۵ برآمد بر آن بام کاخ بلند
به چنگ اندرون شست بازی کمند
بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادوی با فریدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفینْش شب
گشاده به نَفرین ضحاک لب
بخش نوزدهم (پیروزی فریدون)
بدانست کان کار هست ایزدی
رهایی نیابد ز دست بَدی
به مغزاندرش آتشِ رشک خاست
بَدایوان کمند اندرافگند راست
۴۴۰ نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرود آمد از بامِ کاخِ بلند
به چنگْ اندرش آبگون دَشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود
همان تیزخنجر کَشید از نیام
نه بگشاد راز و نه برگفت نام
ز بالا چو پَی بر زمین برنِهاد
بیامد فریدون بکَردارِ باد،
بَدان گرزه ی گاوسر دست برد
بزد بر سرش ،ترگْ بشکست خُرد
٤٤٥ بیامد سروش خجسته دَمان
“مزن!”گفت “کو را نیامد زمان ،
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببَر تا دو کوه آیدت پیشْ تنگ ،
به دِزهوختْ کَنگ اندرون بندِ اوی
نیاید بَرَش خویش و پَیوندِ اوی!”
فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیاراست از چرمِ شیر
ببستش به بندی دو دست و میان
که نگشاد آن زَنده پیلِ ژیان
٤٥٠ نشست از برِ تختِ زرینِ اوی
بیفگند ناخوبْ آیینِ اوی
بفرمود کردنْ به دربرْ خروش
که “ای نامداران بسیارهوش،
نباید که باشید با سازِ جنگ !
نه زین باره جویید کسْ نام و ننگ!
سپاهی نباید که با پیشه ور
به یَک رویْ جویند هر دو هنر
یَکی کارورز و یَکی گرزدار
سَزاوار هر کس، پدیدست کار
٥٠٠ چن این کارِ آن جوید،آن کارِ این
سراسر پرآشوب گردد زمین
به بندْ اَندرست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کَردارِ او باک بود
شما دیر مانید و خرم بوید!
به رامش سوی ورزشِ خود شوید !”
و زان پس همه نامدارانِ شهر
کسی کَش بُد از نام و از گنجْ بهر
برفتند با رامش و خواسته
همه دل به فرمانْش آراسته
٥٥٠ فریدون فرزانه بنواختشان
ز راهِ سَزا پایگه ساختشان
همی پندْشان داد و کرد آفرین
همی کرد یاد از جهان آفرین
بخش بیستم (به بند کشیدن ضحاک)
همی گفت ک”ین جایگاهِ من ست
ز فالْ اخترِ بومْتانْ رَوشن ست
که یزدانِ پاک از میانِ گروه
بینگیخت ما را از البرزکوه
بَدان تا جهانْ از بدِ اَژدَها
به فرمانِ گرزِ من آید رها !
٥٥٥ چو بخشایش آورد نیکی دِهِش
به نیکی بیاید سپردن رَهِش
منم کدخدایِ جهان سربسر
نشاید نشستن به یَک جایْ بَر!
و گرنی من ایدر همی بودمی
بسی با شما سالْ پَیمودمی”
مِهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاهْ برخاست آوایِ کوس
همه شهر دیده به درگاهْ بر
خروشان بر آن روزِ کوتاه بر،
٦٠٠ که تا اَژدَها را بُرون آورید
به بندِ کمندی،چنان چون سزید!
دُمادُم بُرون رفت لشکر ز شهر
و زان شاهْ نایافته شهرْ بهر !
بِبُردند ضحاک را بسته زار
به پشتِ هَیونی بر افگنده خوار
همی راند از این گونه تا شیرْخوان
-جهان را چن این بشنوی ،پیر خوان!
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشته ست و بسیار خواهد گذشت!
٦٠٥ بر آن گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیرخوان برد بیداربخت
همی رانْد او را به کوه اندرون
همی خواست کردن سرش را نگون
همان گه بیامد خجسته سروش
به چربی یکی راز گفتش به گوش،
که “این بسته را تا دماوندکوه
بِبَر همچنین تازَنان بی گروه
[مبر جز کسی را که نَگْزیرَدَت
به هنگام سختی به بَر گیرَدَت !]”
۶۱۰ بیاورد ضحاک را چون نَوَنْد
به کوه دماوند کردش به بند
چو بندی بر آن بند بفزود نیز
نبود از بدِ بخت مانیده چیز
به کوه اندرون جایِ تنگش گزید
نگه کرد غاری بُنَش ناپدید
بیاورد مِسمارهایِ گران
به جایی که مغزش نبود ،اندر آن ،
فروبرد و بستش بَدان کوه باز
بَدان تا بماند به سختی دراز
۶۱۵ ببستش بر آن گونه آویخته
و زو خونِ دل بر زمین ریخته
بیا تا جهان را به بد نَسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
ابیات زیرین در چاپ مسکو نیامده
همان گنجِ دینار و کاخِ بلند
نخواهد بُدَن مَر تو را سودمند
سَخُن ماند از تو همی یادگار
سخن را چُنین خوارمایه مدار!
٦٢٠ فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دِهِش یافت آن نیکُوی
تو داد و دهش کن فریدون تُوی!
فریدون کاری که کرد ایزدی
نخستین جهان را بشست از بدی
یکی پیشتر بند ضحاک بود
که بیدادگر بود و ناپاک بود
و دیگر که گیتی ز نابخردان
بپردَخْت و بِسْتَد ز دست بَدان
٦٢٥ سه دیگر که کین پدر بازخواست
جهان ویژه بر خویشتن کرد راست
جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که خود پرورانی و خود بشکری
نگه کن کجا آفریدونِ گُرد
که از تخمِ ضحاک شاهی ببرد،
بِبُد در جهان پنجسد سال شاه
بَدآخر بشد ،ماند از او جایگاه،
جهان تا جهان دیگری را سپرد
جز از درد و اندوه چیزی نبرد!
٦٣٠ چنینیم یکسر که و مه همه
تو خواهی شبان باش ،خواهی رمه!