از ستایش خرد تا ستایش سلطان محمود
مارس 17, 2021پیشدادیان، پادشاهی هوشنگ
مارس 18, 2021<<چاپ مسکو>>
کیومرث
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش
پژوهندهٔ نامهٔ باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید ازآن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
سیامک
همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا میشدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش
وزو برگرفتند آیین خویش
پسر بد مراورا یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جداییش بریان بدی
برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک وزآن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
سیامک و خروزان دیو
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش
بگفتش ورا زین سخن دربهدر
که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خروزان دیو
تبه گشت و ماند انجمن بیخدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان
زنان بر سر و موی و رخ را کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار
دو دیده پر از نم چو ابر بهار
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار
همه جامهها کرده پیروزه رنگ
دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه
هوشنگ
برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت
خجسته سیامک یکی پور داشت
که نزد نیا جاه دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر
نیا پروریده مراو را به بر
نیایش به جای پسر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها بر گشاد از نهفت
که من لشکری کرد خواهم همی
خروشی برآورد خواهم همی
مرگ کیومرث
ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنیام تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهدار پرکین و کندآوری
پس پشت لشکر کیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیه دیو با ترس و باک
همی به آسمان بر پراگند خاک
ز هرای درندگان چنگ دیو
شده سست از خشم کیهان خدیو
به هم برشکستند هردو گروه
شدند از دد و دام دیوان ستوه
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
کشیدش سراپای یکسر دوال
سپهبد برید آن سر بیهمال
به پای اندر افگند و بسپرد خوار
دریده برو چرم و برگشته کار
چو آمد مر آن کینه را خواستار
سرآمد کیومرث را روزگار
برفت و جهان مردری ماند ازوی
نگر تا کرا نزد او آبروی
جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود بنمود و خود مایه خورد
جهان سربهسر چو فسانست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس
<<تصحیح خالقی مطلق>>
گیومرت
پادشاهی گیومرت سی سال بود
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی به گیتی که جست؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟
– ندارد کس آن روزگاران به یاد،
مگر از پدر یاد دارد پسر
بگوید تو را یک به یک، در به در،
که نام بزرگی که آورد پیش
که را بود از آن مهتران مایه بیش-
پژوهنده ی نامه ی باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کایین تخت و کلاه
گیومرت آورد و او بود شاه
چن آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب،
بتابید از انسان ز برج بره
که گیتی جوان گشت از او یکسره،
گیومرت شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر تخت و بختش برآمد زکوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
سیامک
ز او اندرآمدهمی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی بر او سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتاهی شدندی بر تخت اوی
از آن برشده فره و بخت اوی
به رسم نماز آمدیدیش پیش
از آن جایگه برگرفتند کیش
پسر بد مر او را یکی خوب روی
خردمند و همچون پدر نام جوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
گیومرت را دل بدو زنده بود
ز گیتی به دیدار او شاد بود
که پس بارورشاخ بنیاد بود
به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جداییش بریان بدی
بر آمد بر این کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر در نهان ریمن اهرمنا
به رشک اندر اهرمن بدسگال
همی رای زد تا بیاگند یال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاهی بزرگ
جهان شد بر آن دیو بچه سیاه
ز بخت سیامک، چه از بخت شاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی راز خویش
جهان کرد یکسر پرآواز خویش
گیومرت از این خود کی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
سیامک و خروزان دیو
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری یی پلنگینه پوش
بگفتش به راز ا ین سخن در به در
که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبد خود، نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگ جوی
سپه را چو روی اندرآمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور اهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتاه اندرآورد بالای شاه
فگند آن تن شاه زاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خزوران دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
چن آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز تیمار گیتی بر او شد سیاه
۴۰ فرود آمد از تخت ویله کنان
زنان بر سر و گوشت شاهان کنان
دو رخسار پر خون و دل سوگوار
دژم کرده بر خویشتن روزگار
خروشی بر آمد ز لشکر بزار
کشیدند صف بر در شهریار
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشم ابر خونین ، دو رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر کرده گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه
هوشنگ
برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه که شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار
درود آورنده ش خجسته سروش
ک”زین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن!
از آن بدکنش دیو، روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین!”
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بد خواست بر بدگمان
بدان برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را
و زان پس به کین سیامک شتافت
شب آرامش و روز خوردن نیافت
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر
نیا پروریده مر او را به بر
نیایش به جای پسر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
که ” من لشکری کرد خواهم همی
خروشی برآورد خواهم همی
مرگ کیومرث
تو را بود باید همی پیشرو
که من رفتنی ام، تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
ز درندگان ببر و کاس دلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهدار با گیر و گندآوری
پس پشت لشکر گیومرت شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی بآسمان برپراگند خاک
۶۵ زهرای درندگان چنگ دیو
شده سست و از خشم گیهان خدیو
به هم بر فتادند هر دو گروه
شدند از دد و دام دیوان ستوه
ببازید چون شیر هوشنگ چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
کشیدش سراپای یکسر دوال
سپهبد برید آن سر ناهمال
به پای اندافگند و بسپرد خوار
دریدش بر او چرم و برگشت کار
۷۰چن آمد مر آن کینه را خواستار
سرآمد کیومرت را روزگار
برفت و جهان مردری ماند ازوی
نگر تا که را نزد او آب روی
جهان فریبنده و گردگرد
ره سود بنمود و خو مایه خورد
جهان سربسر چون فسانه ست و بس!
نماند بد و نیک بر هیچ کس!
1 Comment
ممنون از مقاله خوبتون